ساحل افکار

بایگانی
میروم دوش میگیرم. از حمام که بیرون میآیم درد کشنده ای در کمرم احساس میکنم 30 دقیقه مانده به حرکت اتوبوس. برای این که غذای بین راهی نخورم تند تند چند لقمه دهانم میگذارم درد کمر امانم را بریده. خدایا این چه دردی است! به برادرم میگویم کمی کمرم را ماساژ بدهد ولی فایده ای ندارد. مادر نگران می­آید. گرمی دستش را در پشتم که حس میکنم انگار آرام میگیرم. دیگر دوست ندارم بلند شوم. نگاهی به ساعت می­اندازم. دیرم شده با عجله سوار ماشین میشوم و خود را به ترمینال میرسانم اتوبوس نیامده. مینشینم روی صندلی. درد کمرم شروع می­شود. مسئول فروش بلیط داد میزند اهووااااززز اهوواااززز. سوار اتوبوس میشوم. جفت صندلی کناری زن و مردی هستند که بچه هاش را توی بغلشان گرفته اند. با خودم میگویم خوب یک بلیط اضافی بخرند که عذاب نکشند. یادم میآید شاید ندارند هزینه اضافی کنند.سه چهارم اتوبوس خالیست.از سر جایم بلند میشوم میروم چند ردیف عقب تر. درد کمرم بیداد میکند. اتوبوس راه میافتد نگاه میکنم صندلی های بغل خالی اند. خدا را شکر میکنیم برای این که پسرم و  راحت میتوانم داز بکشم و این که تا صبح زنده میمانم.روی صندلی ها دراز میکشم و پاهایم را روی جفت صندلی کناری میگذارم. درد کمرم کمتر شده. نفس راحتی میکشم. هدفون را درون گوشم میگذارم. مازیار فلاحی میخواند. صدایش را دوست دارم. اصلا انگار که عاشقم میکند. میروم در رویا و گوش میدهم. چند ساعت در همین وضعیتم. چند ساعت گذشته. خیلی ها به خواب رفته اند ولی من هنوز بیدارم.ناگهان اتوبوس سرعتش را کم میکند. ترافیک است. از جایم بلند نمیشوم. ناگهان صدایی بلند میشود. واایییییی. بلند میشوم. وارد خوزستان شده ایم. دو ماشین سنگین را خارج از جاده سر و ته شده میبینم. نور آژیر گردان پلیس هر چند ثانیه یک بار به صورتم میخورد. بیشتر دقت میکنم. پارچه ای روی کسی پهن است. با خودم میگویم مرگ چقدر نزدیک است و دلم برای خانواده اش میسوزد که بی پدر شده اند. پدر یعنی زندگی! باز دراز میکشم میگویم خوب من که هنوز زنده ام. از حرفم خجالت میکشم و به خواب میروم به شرکت میروم. مستقیم میروم به قسمت مربوط. خانم تپلی که قبلا به آن مراجعه کرده بودم به خاطرم میآورد. با گرمی زیاد احوال پرسی میکنم. خیلی خوش اخلاق است. در دلم میگویم چرا همه زن های چاق خوش اخلاقند. منشی رییسمان هم که تپل بود هم خیلی خوش اخلاق بود. این منشی جدید مانکنی عین زهر مار است.  کارم را پیگیر میشوم. میروم اتاق بغل. دختری کوتاه لاغر و خوش رو با چهره ای زیبا آنجاس. باز هم خیلی مودبانه سلام میکنم. این یکی هم خیلی خوش اخلاق است. با خودم میگویم خدا را شکر. میتوان به لاغر ها هم امیدوار بود. خیلی با خوش رویی کارمان را راه میاندازد. خیلی تو دل برو است. حالت اصلاح ابروهایش توجه ام را جلب میکند. نگاه مینکم به دستش. حلقه ای نمیبینم. میگویم با این اخلاق چرا مجرد مانده. خوشگل هم که هست. حتما به خاطر قد کوتاهش است. خداحافظی و تشکر گرمی میکنم. قرار میشود 2 هفته دیگر برای ادامه کار بروم پیشش. بر میگردم اتاق . خسته ام. گلویم چرا درد گرفته خدا!! این دیگر چه صیغه ای است! میخوابم. دوساعت بعد ناگهان از خواب بیدار میشوم. خدایا اینجا کجاس. آها همان مهمانسرایی است که ساکنش بوده ام.الان کی است!!به یاد نمیآورم. خاطرات امروز در ذهنم همچون فیلمی با سرعت بالا مرور میشود. نمیدانم خواب بوده یا واقعیت. آینده را در خواب دیده ام یا گذشته را. ضربان قلبم تند است. گیجم.خدایا در زمان گم شده ام. چه حس غریبی است! نمیدانم کی است. باد سرد کولر را روی پوستم حس میکنم.نگاه میکنم کیف و لپ تاپ و برگه های مربوط به کارم را که میبینم آرام میشوم. فهمیدم جه زمانی است! نفس راحتی میکشم و باز میروم زیر پتو تا گرم شوم ببخشید من معمولا نه طولانی مینویسم نه روزانه نگاری. این بار را ببخشید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۲۴
مستر نیمــا