ساحل افکار

بایگانی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

در بستر روزه داری افتاده بودم! تا فشاری کمتر متحمل شوم و یا چون روز غیر کاری بود کار دیگری نداشتم.در حالی که گرمی دستانم را حس میکردم پاهایم زیر پتوی مسافرتی نرم و نازکی که رویشان بود یخ کرده بودند. به پهلو چرخی زدم  تا موبایلی که در دست نگه داشته بودم را در کنار بالشم بگذارم و شیرازی تر بخوانم. از تلگرام که بیرون آمدم هوای وبلاگ به سرم زد. وارد شدم. عدد ۷۰ نخوانده بالای صغحه ورودی خودنمایی میکرد. شروع کردم به خواندن. بعد از مدت ها. حس عجیبی بود. غریب و آشنا. انگار چیزی درون رگ هایم جریان پیدا کرده بود مخدر گونه. اولی و دومی را خواندم. سومی اما داستانی بود از کودکی و کینه یکی. نتوانستم بدون نظر از آن بگذرم. نوشتم برایش. در لحظه نوشتن پمپاژ هورمون های لذت بخش را حس میکردم. بعدی را که باز کردم نابودم کرد. یک عکس و یک بیت شعر. آنقدر خاص بود که دوست داشتم بنویسمش. عکسی از زاینده رود خشکیده و دختر پسری که در میانه اش ایستاده و همدیگر را میبوسیدند. عکس با من حرف میزد. یاد لحظه ای افتادم که روی آب بودم. با سرعت پا میزدم و در خلاف جهت حرکت آب دور میشدم بجایی که از همه قایق ها دورتر بودم. جایی که حس کردم شاید دیگر کسی ما را با دقت نگاه نکند. یک آن او را به سمت خودم کشیدم و بوسیدمش بدون خجالت. با لبخند ناشی از رضایت و خجالت روی صندلی اش برگشت و نگاهم کرد و آن لحظه در ذهن من ماند. ولی در عکس آبی نبود.کویر گونه خشک بود آن زنده رود

و زیرش نوشته بود:

 "ای آنکه با بوسیدنت خشکیده شد زاینده رود 

دشت کویر لوت هم ای ناقلا کار تو بود؟ "

شعری که هنگام خواندنش لبخندی رو لب هایم میکاشت. متنی که مرا به نگاشتن واداشت تا یادم باشد که چقدر همه چیز زود گذر است و چقدر از چیزهای کوچک اطرافمان لذت میبریم و نمیدانیم. چقدر نوشتن خوب است و چقدر زود رودی پر آب خشک میشود. فرصت ها میگذرند چون برق و باد 

و چقدر وبلاگی بودن خوب است!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۴
مستر نیمــا