دلمان شعر میخواهد. پرواز در اوج احساسات و بازی با تخیل. دست و دلم به کاغذ نمیرود. انگار کاسه ذهنم خالی ار عطش شعر است و موضوعی به ذهنم خطور نمیکند. تنبلی شده بلای جان و فکرمان. نمیدانم چرا و به چه دلیل!
شاید یکی از دلایلش همین اینترنت باشد. مدام سرگرمش میشوی و ذهنت میشود درگاه ورودی! پس خروجیش چه شد؟؟؟
دلم برای آن نیمایی که شعر طولانی میگفت و حس و حالش تنگ شده است.
کسی نیست درد ما را درمان کند؟!
میان شعر و غزل ها مانده ام زمین خورده سرم پی ابیات و حس من مرده
تلاطم امواج روزهای بی برگی نشاند در خاطر زارم دو بیت پژمرده
ز شور عشق و لب یار و خاطر آرام نبود نصیبی بجز قمار نابرده
کجاست آن حس طراوت، تخیل سوزان که به پرواز آورد این ضمیر دلمرده
نیما ه
پ.ن: یه خواننده ای داشتم یه قولی بهم داد ولی باز بد قولی کرد. بازم غیبش زده نیستش!!