دیدمت با تارهای مو که بر پیشانی ات
با همان شلوارجین و عینک و بارانی ات
شعر می خواندی و می خندیدی و من گیج و مات
محو بودم درتو و آن لهجه ی تهرانی ات:
"ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال"
وای! می میرم من از این گونه حافظ خوانی ات
دیدنت اسطوره ی صبح نخستین بود و من
عشق، را دیدم درون هیأت انسانی ات
اعتدال بی نظیر فصل های زندگیست
گونه های برفی و لب های تابستانی ات
مثل مولانا چهل سال پیاپی یافتم
شمس را درچشم های مست ترکستانی ات
تا که دریک ظهر تابستان تجلی کرد عشق
زیر پلک نیمه باز خسته و بارانی ات
حیف اما زود رفتی و رها کردی مرا
درنبودن های حسرت آور طولانی ات
مثل شمعی ایستادم روبروی هرچه شب
سوختم تا شهره باشم دربلاگردانی ات
آه ای ماه بلند قله های دور دست
مهربان تر باش با این یار شهرستانی ات!