یک بغل شعر
غزل هایت دوباره لحن باران در خودش دارد
دلت یک گله آهوی پریشان در خودش دارد
مداد قرمز جا مانده در دنیای دیروزت
غم دلتنگی صدها دبستان در خودش دارد
در این دنیا کسی حال تو را دیگر نمی فهمد
فقط دستان این مردم غم نان در خودش دارد
گرفتی روی دوشت میبری اردیبهشتت را
کجا وقتی بهارت هم زمستان در خودش دارد
بخز در لاکت از این مردم صد رنگ دوری کن
که هر رنگش هزاران زخم پنهان در خودش دارد
درون کوچه باغی از غزل همواره جاری باش
در این شهری که هر دل صد خیابان در خودش دارد
هادی نژاد هاشمی