رفتم، بلاخره رفتم
کفشامو پوشیدم، سرآستین لباسمو مو بالا زدم و با آسانسور رفتم پایین، کلیدو تو دستم گرفنم و طبق عادت انگشت شصتمو داخل حلفه جا کلیدی کردم،دست هامو مشت کردم و شروع کردم به راه رفتن، مثل راه رفتن های نظامی،سر بالا سینه جلو، دستام با پای مخالف حرکت میکردن سرعت راه رفتنمو زیاد کردم و از توی پیاده رو اومدم توی خیابون، اینجوری با سرعت بیشتر میتونستم راه برم،هدفونم توی گوشم بود و داشت میخوند اما توی این حالت اصلا به متن ترانه گوش نمیدادم،فقط توجه ام به ملودی بود و اطرافم رو با نگاه شش ضلعی خوب وارسی میکردم، به این حالت میگم حالت بی احساس،حالتی که توش اپسیلونی احساس ندارم،هیچ کس و هیچ چیز برام اهمیتی نداره، خالی از احساس میشم عین یه آدم آهنی و فقط به مقصد فکر میکنم و توی مسیر همه چیز و همه کس رو با ریزترین جزئیات میبینم و انالیز میکنم،تو این حالت دختر با پسر برام هیچ فرقی نداره همه برام حکم مجسمه رو دارن، چهره آدم ها رو با حالت ها و لبخند های مضحکشون میبینم و هیچ چیزی نمیتونه احساسی توی من بوجود بیاره حتی بچه ها، تو این حالت خطرناکم!وای به حال کسی که پرش به بالم گیر کنه،میرم و میرم میرسم به یه پیاده رو خلوت که یه طرفش دیوار کوتاه با نرده و روش سیم خار دار داره و توی پیاده رو پر از درخته،ماشین ها که از مقابل میان سایه درخت ها میفته روی دیوار، صحنه جالبیه یه حسی بین حس زندان و آزادی داره
میگذرم و بدون توجه به ماشین ها و سرعت بالاشون از خیابن رد میشم میرسم به جایی که دوسال پیش اونجا بودم،جایی که روزای سختی رو اونجا گذروندم،ناخوداگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده و یاد این میفتم که چطور اون دوران سخت تموم شد
به خودم که میام میبینم به کارون رسیدم، هوای خنکش که بهم میخوره حال و هوام عوض میشه سرعتمو کمتر میکنم،میرم و میرم تا میرسم نزدیک پل رنگین کمان،یه صندلی خالی پیدا میکنم میشینم و به رودخونه و انعکاس نور خیره میشم،نسیم ملایم صورتمو نوازش میده،با خودم خلوت میکنم و حرفامو با خودم و با خدا میزنم، تصمیمو میگیرم، آدم بی اراده ای نیستم اما مدتی بود که ازش استفاده ای نکرده بودم، مصمم هستم که با اراده جلو برم و هدفمو واسه خودم مشخص میکنم،چه کارهایی رو باید انجام بدم و چه چیزهایی رو ترک کنم، حال و هوام 180 درجه عوض میشه، بلند میشم و باز هدفونو میزارم تو گوشم و تند تند مسیرو برمیگردم اما این بار لبخندی رو لبمه و دست هامو گره نکردم انگشت اشاره تو حلقه کلیده و هر چند مدت یه بار دور انگشتم کلیدا رو میچرخونم، به آدم ها نگاه میکنم اما این بار حال و هواشونو هم میبینم، لبخند ها،گرمی و صمیمیت بینشون رو، زیبایی رودخونه و فضای سبزو همه رو میبینم، نیمای این چند مدت رو از روی پل انداختم توی رودخونه و آینده اس که بهم چشمک میزنه
بعد از 2.5 ساعت پیاده روی رسیدم خونه،جسمم خسته اس اما روحم سبکه سبکه
یه جمله قشنگی رو قبلن ها یه نفر واسم اس ام اس کرده بود که: "یا با خود بساز یا خود را بساز"
یه مدتی داشتم با خودم میساختم اما دیدم فایده نداشت پس رفتم که خودمو بسازم و میسازم...