هر چی میخوام بنویسم انگار این شعر شده زبان من بهتر از خودم بیانش میکنه....
دگر عاشقانه ام نمی آید، برای از تو نوشتن بهانه ام نمی آید
سیل است میان ابرهای توی سرم، حرفهای دانه دانه ام نمی آید
قرار بود هزار دلنوشته بنویسم، نشد...ببخش...دگر دلنوشته ی جانانه ام نمی آید
سفره های یک نفره، نان و نمک-زخم های یک نفره...میان سفره ی خالی ریحانه ام نمی آید
مثل سلام، آخر یک نماز گم شده ای، ای ناتمام، دگر پنجگانه ام نمی آید
حالا که نیست نقشِ روی چون ماهت، جز سنگسارِ برگ به حوضِ خانه ام نمی آید
چندیست شانه ام تَرَک خورده، بس که جز خواب های در مترو، سری به روی شانه ام نمی آید
در شِعبِ این روزهای زندگیم غرور می میرد، آی عهدنامه چرا موریانه ام نمی آید؟
---
جنگ است توی دلم نازنین، جنگ است، اینبار نغمه ی فاتحانه ام نمی آید
سلطان قجر به پشت دروازه ی کرمان رسیده است، یک قهرمان از درِ سربازخانه ام نمی آید
قزاق ها به کوچه ی مجلس رسیده اند، فرمانِ آتشم از توپخانه ام نمی آید
پشت ردیف ساطورها گم شده ام، تیغ برکش که جز تو قصابی، به خالی سلاخ خانه ام نمی آید
شده ام مثل حال سینما فرخ...جز سایه ها دگر کسی به تماشاخانه ام نمی آید
گیجم از پیک-لحظه های تهی، گیجم...گیجم و هشتاد ضربه تازیانه ام نمی آید
---
بر تخت بسته شده نعش تنهاییم، بدنم درد میکند، شاهدانه ام نمی آید
داش آکل توی قصه ها جان داد، دیگر به دست، امیدِ ناز کردن مرجانه ام نمی آید
عمرِ شعله به آخر رسیده است، هیزم تمام شد، دگر زبانه ام نمی آید
کاش از این زمستان جان بدر نبرم...یک سیب...سبزه...سین...یکی سه دندانه ام نمی آید
از میان زلزله ام دو دست بیرون است، بغلم کن، جان به سر شده ام، پایانِ این ترانه ام نمی آید
---
اینروزها در سرم صدای بغض میپیچد..."بابا، چرا دگر حرفهای کودکانه ام نمی آید؟"...
پسرک، مشق آخرت اینست...با مداد زیرِ عکسِ رویِ سنگ من بنویس...
"بابا...دو نقطه...میلی به نفس در هوای این زمانه ام نمی آید"..
شعر از اینجــــــا نوشته شده.متاسفانه نمینویسه دیگه ازش بپرسم شعر از خودشه یا کس دیگه. بهر حال لینکش رو گذاشتم