تو خواب نازی و من آفتاب سرزده ام
برای دیدنت از پشت کوه آمده ام
مرا ببخش اگر بوی خون گرفته دلم
به استکان غمت بی اجازه لب زده ام
بپاش رنگ لبت را به صورت زردم
خراب کن به تبسم ستون غمکده ام
ببند چشم سیاه و به چشم بندی من
کبوترانه درآ از کلاه شعبده ام
مگر تو با لب شیرین عنایتی بکنی
و گرنه با نمک از بخت شور هم رده ام
اگر که عشق گناه است ای خدا بنشان
به دامن همه عالم غبار مفسده ام