گمشدگی وطن
یه استاد زبان داریم من عاشقشم! البته نه از اون عاشقیا ها! نه از اون یکیاش. یعنی از اوناییه که من باهاش بشینم حرف زدن تا خود شب حرف میزنم. دیدگاهامون نزدیکه و خیلی خوش صحبته. بعد خیلی دوست داره بره خارج زندگی کنه. همش از خوبیای اونجا بهش میگه بعد بهش گفتم ایراداش چیه. واسه چی اونایی که خارج زندگی میکنن هم باز هم ناراضین
یعنی هر چی هم یه جا همه چی واست خوب باشه بعد احساس عدم تعلق مکنی بهش. براش مثال تو اسکیل کوچیکترش زدم گفتم من الان نه به اینجا احساس تعلق دارم نه به شهر خودم. یه جورایی پا در هوام. اونایی هم که میرن خارج خیلی هاشون با این احساس آشنا هستن. شاید اسمشو بشه گذاشت گمشدگی وطن!
بعد تو کل کلاس از بس من و استاد حرف میزنیم فکر کنم بقیه به خونمون تشنه هستن :))) هرچند از من بزرگتره ولی طرز فکرامون خیلی شبیهه. جالب من همیشه دنبال یه نفر پایه اینجوری میگشتم برام سفر و تفریحاتم! پیدا شد ولی بزرگتر اونم با شوهر:))))