یک بغل شعر
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند...
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند...
:)
آی نو وات یو مین
نیمه شب بود غمی تازه نفس
ره خوابم زدوماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بودولی روح نداشت
سایه ای مضطرب ولرزان بود
چهره ای سردوغم انگیز وسیاه
گوییا:مرده ی سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثرازسایه به دیوار نماند
کس نپرسیدکجارفت؟که بود؟
که دمی چنددراینجا گذراند؟
این منم خسته دراین کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگرسایه خویشم یارب
روح آواره ی من کیست؟کجاست؟
مرسی
تو باید تازهگیها
از اینجا گذشته باشی.
یه چیزایی حرف دله.خودش میاد
نیمه شب ، وقتی که در زد میهمان داری کنید
در به روی او نبندید ، آبرو داری کنید
قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است
قدر یک شب هم شده ، از او نگهداری کنید
راستی ، پرهای گنجشکان قلبم زخمی اند
یادتان باشد که از آنها پرستاری کنید
چشمتان شاید دوباره زخمشان را تازه کرد
از نمک پاشی به روی زخم خودداری کنید
(( قلب دزدی )) رسم خوبی نیست ، خواهش می کنم :
بعد از این ، خاتون من ، کم مردم آزاری کنید